دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

Before Sunrise ....

 توی خواب هایم یک چند وقتی است پر شده است از  تو ؛ او ؛ همه آن هایی که بس که دلشان می خواهد که بر گردند اما می دانند که نمی شود  ذهنشان دست ازتلاش کردن برای برگشتن بر نمی دارد  اینقدر سنگین  است این حسشان  که من از این همه دور حسش می کنم ...می گیرمش...بیدار که می شود تلخم ... باور کن ..هنوز هم این چیزها قند توی دل این دخترک آب نمی کند

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲

I just don't wanna loose it any more

what is happening is human , but i don't like these kind of human beings .
i have to find out a way to be free of this kind of inheritance .
and i'll do .


سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

از آبانی که دارد می رود

و من عروس خوشه های اقاقی شدم