چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

Never being tired of being Me

آقای نجار میگوید زدی به خط روسیه 
راست می گوید دارم توی روسیه غرق می شوم 
بس که تولستوی همیشه همه ء دیوانگی های نهفته ام را بیدار می کند 
اما این کتاب آخری  گینربرگ دلیلش نیست 
 من خیلی سال است که دارم با یک آنا کارنینا که توی استخوان هایم زندگی می کند صبوری می کنم 
از همان اول که این کتاب را می خواندم (انگار واقعا توی همان دوران زندگی کنم ،  بود )من هیچ وقت مال دوران و فرهنگ زندگی خودم   نبودم و نشدم هم ...از همان موقع ها هم تا توی خانه تنها می ماندم (و این یعنی خیلی وقت ها ) هم اش جلوی آینه بزرگی که تو خانه مان بود اشرافی ترین  پیرهن مادرم تنم بود پالتوی پوستش روی شانه هایم و داشتم توی آینه نگاه میکردم و توی دلم  می  گفتم : اگر کنت ورونسکی  ،کنت ورونسکی نبود آنا کارنینا ، آنا کارنینا نمی شد
آنوقت ها هم حتی ، می فهمیدم چطور می شود اینقدر دیوانه بود و شد که  برای ممنوع ترین حسی که می تواند توی دنیا وجود داشته باشد جلوی همه دنیا ایستاد و جنگید و هیچ ترسی هم نداشت
اما همان روزهای بچگی هم (می دانم که هنوز هم هستم) که این جا های کتاب را می خواندم یک چیز را فقط  
نمی فهمیدم ، که چطور آنا ،می توانست سریوژا (بچه اش )را هم ندیده بگیرد ؟
 یک چیز دیگر هم بود که از همان روزها خوب فهمیدمش و توی زندگی هم بعدها بار ها اینور و آنور دیدمش  که کنت ورونسکی توی دنیای واقعی وجود ندارد ....در نیجه آنا کارنینا محکوم به حبس ابد دررگهای دخترک باقی می ماند

چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

از من تا تو هفتاد فرسخ راه است

امسال شد سال کم طاقتی هایم
..«سال بعد می شود سال «چه می شد اگر
 « سال بعد می شود سال «کی می شود باز ؟
یک چیزهایی این وسط تلف میشود که اگر نگیریشان دیگر برنمی گردند 
یک چیزهایی می میرد 
یک چیزهایی به کوچکی قلب گنجشک ها 
 اما همانقدر هم لازم برای زنده بودن 

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

دلم یک چیز های کوچکی می خواهد گاهی که آرام بگیرد ...
(+)

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

دلسا بهانه است

یادم می آید ۱۸ سالگی خودم را 
همین قدر ساده 
همین قدر خندان 
جیب هایم همین قدر پر 
موهایم همین قدر بلند 
دستهایم اما از همه اینها پر تر 
چقدر آدم یادش می رود گاهی که چقدر چیزها دارد و یادش رفته شان