باز وول خوردنشو توي بازو بسته شدنِ سنگين ِبطن ودهليزم ...دستهاي خواب رفتم ...پاهاي گِز گِزم ...كلمه هايي كه به هيچ زبوني نيستن ...چشمهايي كه روي صورتم لي لي بازي مي كنن ...حس مي كنم
مثل حس سبك تاب...تاب خوردن روي تابي كه به هيچ جا بند نيست
...باد سردو برندهء شمال و حس ميكنم
مثل حس سبك تاب...تاب خوردن روي تابي كه به هيچ جا بند نيست
...باد سردو برندهء شمال و حس ميكنم