در پهنه ی دشت رهنوردی پيداست
وندر دل آن قافله گردی پيداست
فرياد زدم دوباره ديداری هست؟
در چشم ستاره اشک سردی پيداست!
یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۶
شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶
مرا نبخش ...
گرم و سنگين... خيس شده اي از آب شدن تنت
سينه ات پر شده از عطر ِآهويي كه آرام و با وقار اندام هاي تازه شكفتهً مرا از ساقه مي چيند و فرو مي دهد
آرام آرام دفن مي شوم در خاك سينه ات مانند خيابان ها ي خيس مانده از عبور پاييز
مرا نبخش ....
به خاطر تمام شب بيداريهايمان مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر دختر همسايه ات كه مال همه شد مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر شازده خانوم كوچك چشمهايت كه از تو با جز تو گفت مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر گم شدن هايم وقتي ديوانه وار دنبال ِ تو مي گشتم مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر حركت آرام و زيباي دستهايت موقع شكل دادن نفسهايم مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر هر چه به تونوشتم و اشتباه فرستادم به اين و به آن مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر آن اشكها ..آن دستمال...آن شيشه ...آن شب هاي فرودگاه ِ مهر آباد مرا نبخش
مرا نبخش...
به خاطر خودت ...زنده بودن ِ هميشگي ات ...و نفس نفس زدن هايت ازپي ام مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر تمام شب بيداريهايمان مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر دختر همسايه ات كه مال همه شد مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر شازده خانوم كوچك چشمهايت كه از تو با جز تو گفت مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر گم شدن هايم وقتي ديوانه وار دنبال ِ تو مي گشتم مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر حركت آرام و زيباي دستهايت موقع شكل دادن نفسهايم مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر هر چه به تونوشتم و اشتباه فرستادم به اين و به آن مرا نبخش
مرا نبخش ....
به خاطر آن اشكها ..آن دستمال...آن شيشه ...آن شب هاي فرودگاه ِ مهر آباد مرا نبخش
مرا نبخش...
به خاطر خودت ...زنده بودن ِ هميشگي ات ...و نفس نفس زدن هايت ازپي ام مرا نبخش
مرا نبخش ...
به خاطر ماندنم تا هميشه در ميان ِ استخوانهايت...نفسهايت ؛ وقتي كه من ديگر نبودم مرا نبخش
دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶
As close as U want: my eyes! As fool as U wish: I am!
اين روزها حسابی پير و خرفت شده ام:
صابون را در گوشم می گيرم و در حمام موبايل به تنم می کشم. عصای چوبی ام را در هوا تاب می دهم و با خانمهای جوان شوخیهای رکيک می کنم تا نشان دهم سرحال و سرزنده و شادمانم. اما اين فريبکاری، انگار بيشتر از پس خرفتی نحيف خودم بر می آيد تا تماشاچيان من! اين يکی هم بی شک از آثار و علايم همين پيری زودرس است که ديگر فکر می کنم: تو درست بشو نيستی! چارچنگولی مانده ام با اين ساز بد آوا...
و بوسه ی نورسته ی جوانی در تاريکی محض، پشت دری قفل خورده بر لبان پيرم خشک می شود.
صابون را در گوشم می گيرم و در حمام موبايل به تنم می کشم. عصای چوبی ام را در هوا تاب می دهم و با خانمهای جوان شوخیهای رکيک می کنم تا نشان دهم سرحال و سرزنده و شادمانم. اما اين فريبکاری، انگار بيشتر از پس خرفتی نحيف خودم بر می آيد تا تماشاچيان من! اين يکی هم بی شک از آثار و علايم همين پيری زودرس است که ديگر فکر می کنم: تو درست بشو نيستی! چارچنگولی مانده ام با اين ساز بد آوا...
و بوسه ی نورسته ی جوانی در تاريکی محض، پشت دری قفل خورده بر لبان پيرم خشک می شود.
یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶
آفتاب نيمه شب
برگ زرد خشک همين که پشتش به زمين رسيد با خود فکر کرد:
"بهار رسيده! کاش... "
زمين سرد، در دل خود بيصدا خنديد!
"بهار رسيده! کاش... "
زمين سرد، در دل خود بيصدا خنديد!
شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶
U think it was easy!
من که احمقم به عرض نود...
به زيبايی يک سه تکه
تا 2 و 27 ای ام
باور نداری بيا بالا:
راننده ی طبقه دوم يک اتوبوس دو طبقه آبی تميزم!
به زيبايی يک سه تکه
تا 2 و 27 ای ام
باور نداری بيا بالا:
راننده ی طبقه دوم يک اتوبوس دو طبقه آبی تميزم!
چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۶
اشتراک در:
پستها (Atom)