به جز خودش که روزی دو سه بار اونجا می اومد و هر بار یکی دو ساعتی میموند دیگه تقریبا هیچ کسی به اونجا سرنمی زد. روز ها می اومدن و می رفتن و اون هم می اومد و آروم اونجا می نشست وفکر می کرد و می نوشت و می نوشت و ........ اما فردا وقتی باز بر می گشت می دید بازم خودشه و خودش
و اونجا همچنان ساکت بود و آنچنان آروم که می شد صدای نفس هاش و که گاهی هم اونها رو حبس می کرد شنید
یک سال .. دو سال و هنوز............... اینقدر بالش به بال کسی نگرفته بود که داشت جدای جدا میشد
حس پاره شدن از تن جمعیت ،تنها دلیلی بود که هنوز گاهی توی صورت بچه گونه و آرومش خطهای کج و کوله درد و هاشور میزد .
این یه درد کهنه بود یک غم عمیق که اینگار با اون به دنیا اومده بودمثل یه جفت جدا نشده،با این فرق که حالا این جفته بود که کم کم روح اونو می خورد و می جویید ...... هر چند که اینو نه کسی دیده بود و نه فهمیده بود ، به جز ............... هیچ کس ، باید گذشت
اگه کسی دنبال یک جای دنج می گرده واقعا دنج می تونه بیاد و توی اون چشمهای زنده و براق بشینه و اون پلکهای لطیف و رو خودش هم بذاره و .......................بعد
یک دیالوگ:
1- من نمی تونم برای نوشته هات هیچ نظری بنویسم
2- خوب (لبخند ) .............خوب (تلخ)................. (سکوت).
به اینکه نفهمنش همون قدر عادت کرده بود که یک بچه به مکیدن پستان مادرش اون موقع که تلخش کردن که دست از شیر خوردن بر داره
بچه .......گریه
بچه .........دست و پا
بچه .......... سیاه
بچه ..........به خواب رفته است
سکوت
و فردا باز پستان مادری فراموش می شود