دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۳

دلم که .......نمی دانم چه می شود

به من بگوچه معجزه ایست در نواختن
................................
کرانی ندارد بیابان ماااااااااااااااااااا
قراری ندارد دل و جان ماااااااااااااااااااا
.......................................
روزی چند بار می شود علیه لحظه های همان روز طغیان کرد
این تنگی بی پایان
این سرکشی
گاهی فکر کرده ام نه از خاکم نه از آتش
تبار من می رسد به گرد باد های همان سرزمین وحشی خودم

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳

شعر در رگهایم

از نگاهت می بارم
بر آینه و نقره
مانند آن شب
که خدا بارید
بر تو که
بی قرار
بر من
که بی خبر