مثل آفتاب در دلم روشن بود- وقتی از ماشین درمی آمدم، درش را قفل می زدم، در خانه را با کلیدم باز می کردم، از پله ها بالا می آمدم... - که علی ابن ابیطالب به من مستأصل گریان " نه " نخواهد گفت. رضا که گفت صد بار زنگ زدی یقینم را به عین دیدم. مرد مردانه! دمش گرم!
از رهگذر باد سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
۱ نظر:
گاهی شاید این چیز ها باید باشد تا من-تو که می دانی- یادم باشد که:
پشت این تاریکی یک نامعلوم چشم براه من و توست
ارسال یک نظر