جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

فرار 1

روز ها که دیگه شرکت اینقدر تنگ می شه که توش جا نمی شم فرار می کنم می رم اون ور خیابون
فروشکاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
وقتی کتاب ها رو ورق می زنم انگار بین بچه هام که دارن قصه قبل از خوابشون رو می شنون
.......................................................................................................................
یکی بود یکی نبود
کلاغ کوچولوی تنهایی بود که تو دنیا هیچ دوست و اشنایی نداشت
یک روز کلاغ کوچولو تصمیم کرفت بره و دوست پیدا کنه
اون شب کلاغ کوچولو با امید به فردا خوابهای قشنگی دید
صبح که شد کلاغ کوچولو شاد و خندان به راه افتاد
..........................
to be continiud


هیچ نظری موجود نیست: