می خواهم برایت بگویم از آنچه برای خودم هم هنوز گنگ است
با آنکه سالهاست با من بوده است و او را زیسته ام
می خواهم برایت بگویم از زن
آنچه بار ها تا مغز استخوان هایم در من بوده است ولی هنوز با آن احساس بکی شدن نمی کنم
از اینکه این واژه – که گاهی می شود من- چقدر شکننده و آسیب پذیر می تواند باشد
و باز هم می خواهم برایت بگویم از یک حس عجیب که هیچ گاه- شاید تا آخر این دنیا –به آخر نرسد و آن دوست داشتن است
این را نمی توانم هنوز با جرات بگویم که بعضی تردید ها و ترسها و بند ها شاید واقعاً در همین دوست داشتن باید باشد و اگر نباشد باید تعجب کرد..... اما می توانم به جرات بگویم که
می توان با تمام اینها زندگی کرد – نه زنده بود که واقعاً زندگی کرد و خوب هم – و دوست داشت .
اما شرط اولش و آخرش و لازمش و کافیش- خواستن- است........باید بخواهی یک جور دیگر باشی تا بشوی.
از این جریان که ما اسمش را گذاشتیم زندگی گاهی بهتر و گاهی هم بدتر چیزی وجود ندارد
برای اینکه میدانی کنارت دارند دختر بچه به قیمت کمتر از یک کیلو گوشت می فروشند یا دو رو برت را که نگاه می کنی مردم دارند همدیگر را به بهانه های ساده تر از شتر قبایل بدوی عرب وحشیانه تر می درند ویا .......... - چه می توان گفت این چیز ها که تمامی ندارد –
چه می توانی بکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جز آنکه آن دایره ای را که میشود دست های تو پاک نگه داری نه آنکه آن هم در هیاهوی این توحّش به باقی دنیا آلوده شود
و شاید هم گاهی اگر بتوانی به بهای تهمت های بی مهابای اطرافت گوشه ای از این دنیا را با سفیدی دامنت بپو شانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر