شبی است که در سینه ام آ تش می کارند و گل یخ درو می کنند............
چشمهایم را می دهم...........نمی بینم
گوشهایم را می دهم ..........نمی شنوم
دستهایم را می دهم.........لمس نمی کنم
در کنار ردیف نی ها آرام دراز میکشم تا باد که در پیکر آنها می پیچد سوگ سرودی بر این اجبار بخواند ...اما
دور نمی شوم مبادا بلرزی حتی اگر جای خالی دستهایم تا صبح
بلرزد
حتی اگر!.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر