رقصیدهام ثانیهها را
این لحظههای سختیِ”تا“ را
من، تو، نَفَسنفس بهفنا را
رقصیدهام تمام ِفضا را
“تا” آن دقیقهای که بیایی
رقصیدهام خطوطِ تنت را
نُتهای درهمِ بدنت را
آن رِنگِ شادِ در زدنت را
رقصیدهام سهگاه ِبَمت را
تا آن دقیقهای که بیایی
رقصیدهام، تا تهِ آبی
تا انتهایِ حس تباهی
در التهاب ِاوج ِرهایی
رقصیدهام به ضرب نهایی
تا آن دقیقهای که بیایی
رقصیدهام شکستنِ شک را
این لحظههای عمق ِتَرَک را
چشمانِ کافه دارِ کلک را
سیگار و ادکلن... “به درک!” را
رقصیدهام خیالِ سَرَک را
تا آن دقیقهای که بیایی
.
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر