اين روزها حسابی پير و خرفت شده ام:
صابون را در گوشم می گيرم و در حمام موبايل به تنم می کشم. عصای چوبی ام را در هوا تاب می دهم و با خانمهای جوان شوخیهای رکيک می کنم تا نشان دهم سرحال و سرزنده و شادمانم. اما اين فريبکاری، انگار بيشتر از پس خرفتی نحيف خودم بر می آيد تا تماشاچيان من! اين يکی هم بی شک از آثار و علايم همين پيری زودرس است که ديگر فکر می کنم: تو درست بشو نيستی! چارچنگولی مانده ام با اين ساز بد آوا...
و بوسه ی نورسته ی جوانی در تاريکی محض، پشت دری قفل خورده بر لبان پيرم خشک می شود.
۱ نظر:
خاطراتِ دلبركِ غمگين ِ تو ....
ارسال یک نظر