اکنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید..
.دیگر نمی بینم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر