باران که می آید
چیزی از بیرون به درونم می ریزد
مثل سایه روشن سر صبح
که نور میریزد
خطوط پیکرم محو می شود
در باران
حل می شوم
در باد
حل می شوم
وبوی خاک می آید
تنم را به تازیانه ها می سپارم
باران می شود تازیانه
باد می شود آنکه بر پیکرم می کوبد
تو می شوی
آنکه در این آخر شب مرا به باد و باران داده است
چقدر راه رفتم و هی با خودم فکر کردم به حس خشک ترک خوردن
چقدر؟
تو که با زبان باد و باران بر پیکرم بوسه میزنی
می دانی که خاک آب را گل آلود می کند؟
حالا راه می روم و حس تر حل شدن در این تاریکی
زیر پوستم می خزد
انگار دو باره بوی خاک می آید
درد از هم گسیختگی.... پاره پاره شدن
بر گشته ام به آنچه بوده ام
برای همین است که این طور کج کج
به آن دو شیشه مسطح و محدود می خورم
آن قطره های بلور در گیسوان من فرو می روند
گیسوان من در باد و باران
بادو باران در نگاه تو پشت آن شیشه ها
بوی خاک می آید
شاید من غرق می شوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر