منهتن در یک مه رقیق فرو رفته است ، زندگی توی سبزی جوان درخت های سنترال پارک فریاد می زند ، بهار توی قدم های دختر پرواز می کند . با یک لبخند که بیشتر توی چشمهایش است تا روی لب هایش از خیابان برادوی رد می شد و به طرف بستنی فروشی ای که خیلی دوست دارد می دود ، توی میدان کلمبوس امروز یک خبری هست انگار که یک آدم معروفی بخواهد بیاید . جمعیت ، مردم ، عکاس ها ، خبر نگار ها ... سبکسرانه تندتر می دود تا از این هیاهو دور شود .......................................................
توی بستنی فروشی مثل همیشه صف است ولی نسبت به همیشه خیلی کوتاه تر است ، یک خوشحالی کوچکی توی سینه اش وول می زند .
نوبتش که می شود تند تند سفارش همه را که توی ماشین منتظرند می گوید ، همه بستنی ها و شات اسپرسو را توی یک سینی کاغذی تحویل می گیرد و یک بسته از شیرینی های بادامی را هم که یواشکی سفارش داده توی کیفش قایم میکند .
از در مغازه با پاهایش که حالا بیشتر به سبکی بال حرکت می کند بیرون می پرد. به این طرف و آن طرف خیابان نگاه می کند که رد شود ، یک دفعه از صحنه ای که جلوی چشمهایش می بیند، خشکش می زند . یک عده مرد که عین مامور های امنیتی هستند با کت و شلوار های سیاه و پیراهن های سفید و بی کراوات ، دارند یک مرد دیگر را به زور توی یک ماشین شاسی بلند سیاه می چپانند مرد دست و پا می زند و می جنگد اما فایده ای ندارد دختر با همان چشمهای پر از وحشت دهانش را باز می کند ولی قبل از اینکه جیغ اش بیرون بیاید دست های داغ و وحشی یکی از همان کت و شلوار های سیاه بازو هایش را می گیرد و او را هم به زور توی ماشین هل می دهد .
سینی کاغذی روی زمین خیابان برادوی پخش می شد ..... توی شک و وحشت آن لحظه چشمهایش را می بندد و تنها چیزی که یادش می آید آن مکالمه آخر قبل از پیاده شدن است .
دختر : تو چه بستنی ای می خوای که برات بگیرم ؟
پدر زیر صدای غش غش خنده بچه ها : من ....فقط یک شات اسپرسو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر