شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

...به آن همه مرگي كه در تو زندگي مي كند

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو

محمد علي بهمني

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

...به راه انديشيدن ...ياس را رج مي زند

بعضي ها براي رسيدن به تو مرا انتخاب كردند
تو هم مراانتخاب كردي براي رسيدن به بعضي هاي ديگر

حالا در راه مانده ايد همه تان
غافل از اين كه جاده
.به قدمهاي هيچ رهگذري دل نمي بندد

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

بادبادك ِ سبك ِ ولگرد

با يك سختي عصايش را مي دهد آن دستش
با تمام سنگيني دنيا يك كم به جلو خم مي شود
بعد نعلين هايش را كه يك گوشه اي روي هم سوار شده اند از روي هم باز مي كند
توي آن همه در هم شكستگي ...توي آن همه نيستي
توي آن همه تنهايي ....توي آن همه فراموشي
اما هنوز يادش مانده است كه اگر كفش هاي آدم روي هم سوار شد
معني اش اين است كه دارد مي رود
...دارد براي هميشه مي رود

حس مي كنم كه وجود ندارم ...حس مي كنم كه هيچ وقت وجود نداشته ام
اين را كسي كه كلمه ها را خيلي خوب مي فهميد با حروف الفباي بزرگ به من گفته است كه وجود ندارم ...و نمي دانم من با اين همه نا باوري چطوري اين يكي را باور كرده ام

با يك حركتِ مردد خودكارش را مي دهد آن دستش
با تمام سادگي دنيا صندلي اش را و خودش را يك كم جلو تر مي كشد
بعد نگاهش را كه همهءآن همه وقت يك گوشه اي سوار شده بود روي تمام من - كه هيچ وقت وجود نداشته ام- از من باز نمي كند
توي آن همه ويراني ... توي آن همه نيستي
توي آن همه تنهايي ...توي آن همه فرا موشي
اما هنوز يادش مانده است كه اگر نگاههايمان روي هم سوار شود
...معني اش اين است
اما من كه هيچ وقت وجود نداشته ام
چطور مي شود از من ترسيد ؟؟؟
من كه هيچ وقت... هيچ وقت وجود نداشته ام

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

...كنار ِ گم شدهء تو" ...من شعر لب پر ميزنم"

...خيلي وقت بود گمش كرده بودم ...10 سال بود
آدم بزرگا"
تو كوچه بازار
يه تيكه نونو از رو زمين بر مي دارن
مي بوسن، ميذارن كنار .
اون وقت با پاهاي كت و كلفت
ما رو مث يه پاره آجر
!از سر ِ راشون ميزنن كنار
.
.
عزيز!! كوچكي ام را چرا به هيچ گرفتي ؟؟؟
"چرا به هيچ گرفتي -عزيز!!- كوچكي ام را ؟؟؟

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

Too Loud a Solitude...

"For thirty-five years I've been compacting old paper, and in that time I've had so many beautiful books thrown into my cellar that if I had three barns they'd all be full. Just after the war the second one - was over, somebody dumped a basket of the most exquisitely made books in my hydraulic press, and when I'd calmed down enough to open one of them, what did I see but the stamp of the Royal Prussian Library, and when next day I found the whole cellar overflowing with more of the same - leather-bound volumes, their gilt edges and titles flooding the air with light - I raced upstairs to see two fellows standing there, and what I managed to squeeze out of them was that somewhere in the vicinity of Nové Straseci there was a barn with so many books in the straw it made your eyes pop out of your head. So I went to see the army librarian, and the two of us took off for Nové Straseci, and there in the fields we found not one but three barns chock full of the Royal Prussian Library, and once we'd done oohing and ahing, we had a good talk, as a result of which a column of military vehicles spent a week transporting the books to a wing of the Ministry of Foreign Affairs in Prague, where they were to wait until things had simmered down and they could be sent back to their place of origin. But somebody leaked the hiding place and the Royal Prussian Library was declared official booty, so the column of military vehicles started transporting all the leatherbound volumes with their gilt edges and titles over to the railroad station, where they were loaded on flat-cars in the rain, and since it poured the whole week, what I saw when the last load of books pulled up was a constant stream of gold water cum pitch and printer's ink flowing down from the train. Well, I just stood there, leaning aginst a lamppost, flabbergasted, and as the last car disappeared into the mist, I felt the rain in my face merging with tears, [...]"
Bohumil Hrabal

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷

...هما ن طور كه سيگارش مانده بود گوشه لبش

سرد
سبكسر
آزاد
مثل بادِ زمستان كه افتاده باشد توي پيرهن ِ دختركي