یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶

می فهمم با خون که در رگهايم چهارنعل می دود

باز...... جنون خواستن که از جداره هات
باز...... خشم وحشی که از چشمخانه هات
باز...... فوران يک نام که از گداختن لب هات
باز .......بافته بافته ابريشم که در تفرعون دست هات
باز ......لطيف و جاری باد که در سرگردانی تکان هات
باز .....مردن مردن مردن که در قطره قطره قطره نفس هات
.
.
.
و باز ....مردی که نگاهش ديوانهء پرواز گنجشککی شده است

هیچ نظری موجود نیست: