هر روز که می گذرد جدا تر میشود از تن پاییز روان
برگ و برگ و برگ
و دختری از جنس خرده بلور های رنگی آویزان
باآن گلهای خورشید در چشمهایش
اصلاچه قبل از مرگم چه بعد از مرگم ...به درک ..کسی می خواهد
هفتاد سال سیاه این وب-پاره هارا
بفهمد می خواهد نفهمد
من مرد
از بس که جان ندارد
دلخوشیت نباید بشود اینکه یک روز تمام می شود
دلخوشیت باید بشود هیاهوی سرخابی در تن سبزکه می ریزد و تمام می شود
صدای جیغ جیغ فنچهای منتظر سر صبح که با یک کلام محبت تمام می شود
نگاه مهربان ...مهربان ...مهربان هر چند که در یک خالی بی پایان تمام شود
مرد ....
از بس که
.....
ندارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر