دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۳

دلم که .......نمی دانم چه می شود

به من بگوچه معجزه ایست در نواختن
................................
کرانی ندارد بیابان ماااااااااااااااااااا
قراری ندارد دل و جان ماااااااااااااااااااا
.......................................
روزی چند بار می شود علیه لحظه های همان روز طغیان کرد
این تنگی بی پایان
این سرکشی
گاهی فکر کرده ام نه از خاکم نه از آتش
تبار من می رسد به گرد باد های همان سرزمین وحشی خودم

۱ نظر:

آقای نجار گفت...

تبار من و تو به هر کجا که برسد...
از گردبادهای سرگردانی است
که در هم بیچیده چون مارهای عاشق
بی سر و سامان
در صحرای همه چیز ما

به فرداها می رسند.