چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

و باز

و من عروس ِ خوشه هاي اقاقي شدم ....

...بي حرف

خون كه از دماغ و دهنم پاشيد بيرون ...فهميدم كه باز آمده اي كه بگويي "من هستم " ...دستت را آرام بالا برده بودي انگار كه بخواهي بگويي
نه ...نه...نه..نه ...نرو ...نرو .......و توي آخرين قدم بود كه يكدفعه حس كردم يك گوله آتيش خورد توي صورتم
سنگين
صورتت همانطور غرق خواهش بود كه ببينمت
زير لب مي گفتي " كجا داشتي مي رفتي باز بي هوا ...داشتم از دست مي رفتم " چشمهاي من اما مدت ها بود كه نيمه جان داشتند نگاه مي كردند به خط رفتن آن غريبه اي كه باز پاي تورا به اين نزديكي ها باز كرده بود
و چقدر حالا حست مي كنم در سكوت ِ محض
مهم نيست
آن بلايي كه بر سرم مي آيد از نبودنت يك سر انگشت هم نيست در مقابل ِ اين طور كه تباه مي شوم در بودنت
اما بمان
همين دستهايت كه مثل آتش مي شوند گاهي
همين بي رحمي بي امان ِ بدون ترديدت
مرا به اين زندگي گره مي زند

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

....بغض بي قرار

نمي دانم از كي و كجا پيدايش شد ....اما مهلت نمي دهد

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

...از اين شراب كه خون من است

....و شرابي كه زير پوستم چند ساله ميشود
....رد ِ خون گرم و تازه توي نفس هاي تو
دلم مي خواهد بخوابم
....مثل لذت دردناك خوابيدن توي برف
و رد ِسيلي هاي" دوستت دارم"ِ تو روي صورتم

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

...برهنه تر از پاييز

اين كه پاييز آمد را نمي گويم
اين كه خواب هايم همه در آب فرو مي روند را نمي گويم
اين كه شانه هايم را هق هق ور داشته است را نمي گويم
اين كه از تمام يك كرم توي دنيا يك سوراخ بزرگ مي ماند روي تن يك درخت را هم نمي گويم
اما اينكه دختركي دُم باد بادكي را گرفته و دارد با آن مي رود را همه دارند با صداي بلند مي گويند
...نشنيدنت پاي خودت